مرز چهل سالگی

ساخت وبلاگ
سلام بر دوستان وبلاگی، تو پست قبلی از سفر به ویکتوریا نوشتم. تو این پست از سفر بعدی که بچه ها برامون برنامه ریزی کرده بودن می گم.وقتی برگشتیم خونه فقط دو روزی استراحت داشتیم و البته خرید ملزومات... و دوباره فقط چند روز قبل از برگشت به ایران بازم چمدون بستیم و راهی شهر " توفینو " شدیم. البته یه شهر ساحلی و بسیار آروم و زیبا که بچه ها خیلی تعریفش رو کردن برامون؛ شهری که ایشان هم در تعطیلات به این شهر پناه می بردن و ریکاوری می کردن...مسیر و جاده بسیار زیبا و جنگلی و قشنگ بود. اما خب بخاطر آتش سوزی که تو اون تایم در جنگل اتفاق افتاده بود یه مسیری بین راه رو پلیس بسته بود و یک ساعتی تو نوبت تردد بودیم ولی خب انقدر هوا عالی و پاک بود که اصلا خم به ابرومون نیاوردیم و منتظر موندیم.مسیر باز شد و نزدیک ظهر به هتل محل اقامت که پسرم از قبل رزرو کرده بود رسیدیم و کمی منتظر شدم تا واحد رو تحویل بگیریم. در این بین ملتی که از سراسر کانادا به اینجا اومده بودن رو نظاره گر بودیم که به قول خودشون برای موج سواری لباس مخصوص می پوشیدن و آماده می شدن که بزنن به دریا و با تخته موج سواری عشق دنیا رو بکنن...ما هم مستقر شدیم و رفتیم به ساحل و قدم زدیم و موج سواری بقیه رو تماشا کردیم... وسایل موج سواری بسیار گران بود و پسرم اصلا طرفش هم نرفتJ ولی هوا عالی. آرامش عجیبی بر ساحل اونجا حکمفرما بود و می شد تا دنیا دنیاس قدم زد و بازی کرد و لذت برد. کسی هم به کسی کاری نداشت... بعضی موج سواری می کردن بعضی با این بشقاب ها بازی می کردن و بعضی با چوب خونه درست می کردن بعضی گیتار می زدن و ما هم از تماشای ایشان لذت می بردیم.فرداش بچه ها گفتن یه جزیره هست که مخصوص سرخپوست هاست و دیدنی هست و می شه قایق کرایه کرد و خود مرز چهل سالگی...ادامه مطلب
ما را در سایت مرز چهل سالگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nil-nila بازدید : 5 تاريخ : جمعه 11 اسفند 1402 ساعت: 11:07

سلام سلام! اووو انقدر اینجا گرد و خاک گرفته بود که اول باید گردگیری می کردم تا بتونم بشینمJ)خب بالاخره موفق شدم بخاطر گل روی دوستای خوبم بازم بیام بنویسم براتون. از سفر کانادا شروع می کنم...اول قرار بود پسرم با عروسم بیان ایران ولی خب بخاطر قصه های پرغصه اینترنت داغون ایران ریسک نکردن. چون پسرم بیشتر از یه هفته نمی تونه مرخصی بگیره و باید بقیه یک ماه رو دورکاری کنه و این بین جلسات آنلاین هم داره و نشد.. به ما اصرار که شما باید بیاین. از اونجایی که پروسه درخواست ویزای دخترم همچنان در جریانه و ویزا نداره هنوز، همسرم همش می گفت دخترک تنها می مونه و اینا... پسرم هم می گفت ببخشیدها منم مثلا بچه تونم! خلاصه دخترم کلی پدرش رو متقاعد کرد که بابا منو بهانه نکن لطفا من از پس خودم برمیام و خاله و عمه و دوستام هستن و انقدر نگو من تنها می مونم تازه یه ماه هم بیشتر نیست، پس خیالت از بابت من راحت باشه و بلیت اوکی کنین و برید.خلاصه مقدمات رو فراهم کردیم. اول یه قالیچه کوچولو تهیه کردیم که سبک باشه و اولین بار بعنوان کادو براشون ببریم. خوراکی های خاص ایران رو هم تهیه کردیم و یه سری هم صنایع دستی براشون گرفتیم. روز موعود فرارسید و اوایل مرداد راهی شدیم. باید می رفتیم فرانکفورت و بعدش ونکوور. تا فرانکفورت خوب بود. اونجا 7 ساعت و نیم علاف بودیم تو فرودگاه بین دو تا پرواز، بعدش گیت رو یافتیم و دیدیم اوووو ماشالا انگار کل پرواز ایرونی هستن! دیدیم بلندگو اعلام کرد که متاسفانه 50 دقیقه هم تاخیر داریم! حالا اگه کسی می خواد بمونه فردا با پرواز بعدی بره و هتل و غذاش هم پای ما! همسرم رفت به متصدی گفت من بهیچ عنوان نمی خوام بمونم. چون پسرم میاد ونکوور دنبالمون اونم با فری، علاف ماست! گفت نه اجباری نیست! مرز چهل سالگی...ادامه مطلب
ما را در سایت مرز چهل سالگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nil-nila بازدید : 50 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 19:18

خب بچه ها برامون برنامه سفر به دو تا شهر دیگه رو تدارک دیده بودن. اولین شهر که با ماشین دو ساعتی از محل زندگی پسرم فاصله داشت شهر ویکتوریا بود. وقتی به هتلی که از قبل پسرم رزرو کرده بود رسیدیم مشغول بررسی اتاق و امکانات بودیم که دیدیم یه جمعیت شیک و پیک توی حیاط هتل جمع شدن و مراسم دارن. بله مراسم عروسی یه زوج جوان در حال برگزاری بود... عروس زیبا و ساده بود و ساقدوش ها همه لباس های سبزیشمی قشنگ و یه دستی به تن داشتن. پدر عروس همراهیش می کرد که ما هم از بالا کنار پنجره شاهد بودیم . عروس احساساتی شد و گریه می کرد موقع اتمام خطبه عقدشون دستی هم برای ما تکون داد و ماهم با علامت قلب همراهیش کردیم Jپارلمان در این شهرقرار داره و شهری بسیار زنده و پر رونق و توریستی محسوب میشه... به پیشنهاد پسرم با کالسکه ای که یه خانم هدایت می کرد و اسم اسبش مَگی بود دور تا دور شهر رو دیدیم. خانمه می گفت این خونه هایی که پلاک فلزی جلوش نصبه از خونه های بسیار قدیمی بشمار می ره و جزو میراث فرهنگی بشمار می ره و کسی حق نداره این خونه رو تخریب وبازسازی بکنه. حتی برای تعویض مثلا دستگیره در باید از شهرداری مجوز بگیره. نکته دیگه ای که جلب توجه می کرد یه سری صلیب با سرتیز بود که روی پشت بوم شون نصب بود! دلیلش رو پرسیدیم خانمه گفت ساکنان این شهر خیلی خرافاتی هستن و از زمان خیلی قدیم ها سروصداهایی که می شنیدن رو به ارواج و اجنه نسبت می دادن و اینارو نصب کردن که اجنه و ارواح نتونن روی پشت بوم بشینن و سرو صدا و مزاحمت ایجاد کننJخیلی جالب بود بین راه مگی برای اسب دیگه ای که از کوچه کناری می رفت شیهه کشید! خانمه گفت دوست پسرش رو دیده و می خواد بره کنار اونJ آخرش پسرم از خانمه تشکر کرد که گفت از مگی تشکر کنین!منم از مرز چهل سالگی...ادامه مطلب
ما را در سایت مرز چهل سالگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nil-nila بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 19:18

سلام به همه دوستان وبلاگی بخصوص اونایی که انقدر با محبت هستن که با اینکه هرگز دیدار حضوری نداشتیم ولی همیشه جویای احوالات بنده حقیر هستن و پیام میدن که چرا نمی نویسی و از خودت خبر بده و خلاصه نگرانم شدن...جونم براتون بگه که چند ماهی خیلی گرفتار بودم. راستش ویلای کوچیکی توی شمال در یک روستا داریم که همسایه ها خبر دادن دیوار یه طرف حیاط شکم داده و نیازمند بازسازی است وگرنه هرآن امکان ریزش هست! همسر هم به تازگی بازنشسته شده و خیلی وقت بود که مترصد فرصت بود که برای بازسازی حیاط و باغچه اقدام کنه و وقت نمی کرد... این بار تصمیم گرفتیم که بریم مدتی مستقر بشیم و این کار را نهایی کنیم. دیگه نگم براتون که چقدر هماهنگ شدن با بنا و کارگر و برق کار و لوله کش و اینا اونم شهری که غریب هستی سخته و البته وقتی می بینن محلی نیستی چه قیمت های نجومی که نمی دادن بابت انجام کار!بهر ترتیب با یکی دوتایی که آشنایی داشتیم مشورت کردیم و گروهی رو بکار گرفتیم. البته که بنده هم شدم مسئول تدارکات تهیه غذا و چای برای کارگران... والله کار طاقت فرسایی بود! بخصوص که از صبح که مشغول می شدن به توصیه همسر کل پرده های خونه کشیده بود که مبادا داخل خونه دید داشته باشه. اونم برای منی که دیدن حیاط و باغچه اونم تو شمال مثل نفس کشیدن بود برام. خلاصه خونه حکم سلول انفرادی برام داشت. فقط بپز و بساز و سرویس بده و همسر هم میرفت بالاسرشون که کار رو درست انجام بدن. دو ماه طاقت فرسا رو گذروندم و البته چون دخترم درگیر کلاسای تدریسش بود مدام تو رفت و آمد بود و چند روز پیش ما می موند و برمی گشت تهران...تا اینکه یکی از روزایی که همسر بالاسر کارگرا بود اقای برق کار یه وسیله حین کارش خواست و همسر که میاد با عجله وسیله رو از داخل ویل مرز چهل سالگی...ادامه مطلب
ما را در سایت مرز چهل سالگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nil-nila بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 16:41

سلام دوستای خوبم...راستش وقتی نگران گم شدن پاسپورت ها شده بودم و یکی دوبار هم به شرکتی که قرار بود برامون پیکاپ کنه واسه مهر شدن ویزا، تماس گرفتیم و گفتن اقدام کردن ولی خبری نشده... همش می گفتم دیدی پاسپورتی که با این همه مصیبت تمدید کردیم گم شد! درست فرداش تماس گرفتن که پاس هاتون رسیده و خداروشکر مهر ویزا هم خورده...اما خب دیگه امسال نمی تونم برم. چون پسرم خونه ش رو فروخت و یه زمین خرید که با وام بانکی بتونه یه خونه دوبلکس و بزرگتر بسازه... خونه ای که موقت اجاره کرده کوچولو هست و منم نخواستم مزاحمت ایجاد کنم و قرار شد عید به اتفاق خانمش بیان ایران که تجدید دیدار کنیم انشاالله...چشمتون روز بد نبینه... دخترک دو روزی با دخترعمه ش رفتن کاشان خانه عامری ها... وقتی برگشت اوکی بود، اما فرداش بعد کلاسش اومد و گفت زیاد خوب نیستم و معده م یه جوریه... سرم هم درد می کنه و اینا... دلداریش دادم که چیزی نیست لابد خسته شدی... ولی فرداش افتاد و تب کرد و دکتر مراجعه کرد و دکتر گفته بود فعلا هر سرماخوردگی رو امیکرون فرض کنیم. رفت تو اتاقش قرنطینه شد و حتی واسه سرویس بهداشتی جداگانه هم خارج می شد ماسک داشت اما فرداش دیدم من دارم از کمردرد می میرم! به خیال اینکه مربوط به دیسک کمر ایجادشده بعد تصادف هست هی به راننده بد و بیراه گفتم و اینکه کمرم رو ناقص کرد مردک! کمربند طبی بستم و تا فرداش بهتر شدم خداروشکر. اما شبش دیدم ته گلوم یه جوریه! گرفته... صبحش بعد نماز دیدم صدام خروسی شده و دورگه! گفتم بععععللله منم انگار امیکرون گرفتم! خلاصه اتاقم از همسر جدا کردم. از همون داروهای دخترک خوردم و شبش تبم شروع شد. شب اول اصلا تنفس برام غیرممکن بود! انگار این مجاری تنفسی من رو با نخ بخیه دوخته بودن و اصلا ن مرز چهل سالگی...ادامه مطلب
ما را در سایت مرز چهل سالگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nil-nila بازدید : 102 تاريخ : جمعه 25 شهريور 1401 ساعت: 21:37

سلام بر دوستان عزیز وبلاگی...خب بعد از اینکه از این امیکرون و جراحی همسر خلاص شدیم. بچه ها به مناسبت تولد همسر و همچنین سالگرد ازدواجمون که دقیقا در همان روز هست، سورپرایزمون کردن و از اونجایی که چند سالی بود زیارت امام رضا(ع) و سفر مشهد قسمتمون نشده بود، برامون بلیت سفر هوایی به مشهد گرفتن و کلی خوشحالمون کردن... البته همسر از اونجایی که دلش نمیاد دخترک رو تنها بذاره، گفت پرس و جو کن اگر بلیت برای پرواز ما هست با آژانس مربوطه تماس بگیر و همراه ما بیا... دخترم هی تعارف کرد که نه دیگه بابا شما مادام موسیو برین و من دیگه مزاحمتون نمیشم... همسر گفت اصلا دلمون طاقت نمیاره اونم سفر مشهد که خیلی وقته نرفتیم...از اونجایی که قسمت دخترم هم بود برای زیارت بیاد همراهمون، بلیت جور شد و البته اتاق رو به سه تخته تغییر دادیم...با کمال تعجب پرواز راس ساعتی که در بلیت نوشته بود انجام شد! و تو هتل مستقر شدیم و به زیارت رفتیم و خلاصه از همه جای ایران و البته کشورهای عربی اطراف همه اومده بودن زیارت و واقعا راه سوزن انداز نبود...از اقشار ضعیف جامعه و شهرستان های دوردست گرفته تا شهرهای بزرگ مسافران زیادی برای زیارت اومده بودن... یه بار که در صحن طبقه پایین که من خیلی اونجا رو دوست دارم رفته بودیم همسر گفت یه عکس بگیریم و برای پسرمون بفرستیم که دیدم یه آقای عراقی اشاره می کنه اجازه بدین پسر من ازتون عکس بگیره... ما هم خوشحال که سه تایی کنار هم باشیم استقبال کردیم. پسرک حدودا 9 ساله که پدرش تاکید می کرد نامش علی استJ چه چشمان زیبایی داشت و بسیار هم مودب بود، چند تایی عکس ازمون گرفت اما خب نه فارسی بلد بودن و نه انگلیسی... با همون ارتباط زبان بدن و چند کلمه ای که عربی می دونستیم متوجه شدیم برای یک هف مرز چهل سالگی...ادامه مطلب
ما را در سایت مرز چهل سالگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nil-nila بازدید : 89 تاريخ : جمعه 25 شهريور 1401 ساعت: 21:37

سلام به همگی دوستان وبلاگی، بخصوص اونایی که پیام دادن خب بیا بنویس دیگه! از اونجایی که خیلی کامنت نمی ذارین... حس می کنم لابد خواننده ندارم که بنویسم! و جالبه اونایی میان تذکر می دن بنویس که کلا خواننده خاموش وبلاگم هستن! خو مادرجون بیا حرف بزن من بفهمم با در و دیوار حرف نمی زنم اینجا و صرفا دفترچه خاطراتم محسوب نمیشه)))جونم براتون بگه که بعد از انگشت نگاری دوم بالاخره سفارت ایمیل زد که حالا تشریف ببرین پیش دکترایی که مورد تایید ما هستن درایران و یه مدیکال تست هم انجام بدین ببینیم سالم هستین یا نه ! خلاصه وقت گرفتیم و رفتیم بیمارستان دی. البته چند تایی بودن که دیدیم این یکی مسیرشون بهمون نزدیکتره. حالا تازه هم آزمایش خون داده بودیم و فکر می کردیم همون رو قبول کنه. رفتیم اونجا بعد از پر کردن یه سری فرم به زبان انگلیسی، دکتره از قد و وزن و سایر معاینات پزشکی و سوابق بیماری و داروهای مصرفی و اینا پرسید و در نهایت باز یه آزمایش خون در خصوص بیماریهای واگیردارمثل سل و اچ آی وی و از این قبیل نوشت والبته عکس ریه و .. همونجا انجامش دادیم و نتایج اوکی بود خداروشکر. دکتر گفت خودم تو پیج درخواست ویزاتون نتایج رو ثبت می کنم و بابت این معاینات و سابمیت تو اون پیج نفری 110 دلار آمریکا دریافت کرد! نقد! قبلش تو واتساپ توضیح داده بود زمان نوبت دهی که چنین مبلغی می گیره! بعد از یه هفته اطلاع دادن که ویزاتون اوکی هست و تا یه ماه فرصت دارین که برای مهر ویزا توی پاس تون اقدام کنین. خب حالا با توجه به اینکه پاس هامون دوسال بیشتر اعتبار نداشت و ویزای 5 ساله دریافت کردیم ترجیح دادیم ابتدا پاس رو تمدید کنیم و بعد واسه مهر ویزا اقدام کنیم. خودش یه پروسه بزرگ بود. از اونجایی که تمدید زودتر از موعد بود پ مرز چهل سالگی...ادامه مطلب
ما را در سایت مرز چهل سالگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nil-nila بازدید : 114 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 16:16

سلام به همه دوستان وبلاگی. سال نوی شما مبارک البته با تاخیر...امیدوارم حال همگی تون خوب باشه و در سلامت و آرامش کامل باشین. منم خداروشکر هنوز زنده م. اسفند پر ماجرایی داشتم و شلوغ بودم. راستش از اونجایی که پسرم برامون دعوتنامه داد... سرگرم انجام کارای دریافت ویزا و اینا بودیم. به نظرم چون راه طولانی هست تا کانادا، و پرواز باید عوض کنی و شرایط کرونایی فعلی سفر سختی هست.. ولی خب پسرم اصرار داره که حتما اقدام کنیم و تو شرایطی که مقدور بود ، به دیدنش بریم.وقتی خانمی که مسئول سابمیت پرونده مون بود بهمون گفت که براتون وقت انگشت نگاری گرفتم و باید حتما یه سفری داشته باشین یه یکی از کشورهای همسایه... اونم تو اسفندماه، داد از نهادم بلند شد! گفتم آخه تو این شلوغی آخر سال؟ نمیشه به ماههای بعدی موکول بشه؟ که فرمودن خیر تا 4 فروردین وقت دارین و بهتون توصیه می کنم که همین اسفند انجامش بدین چون بعد هزینه هتل و بلیت شامل های سیزن می شه و خیلی گرونتر درمیاد! منم کلا کارهای خونه تکونی و شخصی خودم رو جلو انداختم و هول هولی همه رو ردیف کردم. خیلی بهم فشار اومد ولی خب بهرحال انجام شد...یه هفته به پروازمون به ترکیه مونده بود یعنی هفته دوم اسفند که روز بارونی بود و آماده شدم فقط یه کارت بانکی برداشتم و رفتم که نون بخرم از سر کوچه ... دو سوم عرض خیابون رو رد کرده بودم که یه 206 از سر پیچ خیابون فرعی مثل اجل رسید و انقدر سرعتش بالا بود که هرچی تلاش کردم سریعتر برم موفق نشدم و خلاصه زد بهم و پرتم کرد دو متر اونورتر...بله درست مثل همینا که تو فیلم ها می بینیم. پرت شدم و هیچی نفهمیدم! بعدش امتحان کردم دیدم می تونم دست و پام رو تکون بدم... بلند شدم و فقط سمت چپ سرم که به زمین خورده بود تیر می کشید و درد مرز چهل سالگی...ادامه مطلب
ما را در سایت مرز چهل سالگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nil-nila بازدید : 118 تاريخ : دوشنبه 2 خرداد 1401 ساعت: 17:13

سلام به همه دوستان. امیدوارم خوب و سلامت باشین...خب تا اینجا گفته بودم که سفر ترکیه پیش اومد اونم به قصد انگشت نگاری بابت دعوتنامه پسرم. از زمان شروع کرونا اصلا سفر اینطوری نرفته بودم. فقط سفر به شمال داشتم و اونم فقط این اواخر که محدودیت ها برداشته شده بود... تازه به صورت خونوادگی و نه مهمون و اینا... حالا باید می رفتم فرودگاه! وقتی از گیتهای بازرسی رد شدیم با آدمایی مواجه شدم که چندتایی شون خارجی بودن و براحتی بدون ماسک تردد می کردن. البته بسیاری از افراد لاقید ایرانی هم ماسک نداشتن.براحتی کف زمین نشسته بودن و انگار نه انگار! مثل آدمایی که از توی غار اومدن بیرون مات و حیرون نگاهشون می کردم. بالاخره سوار هواپیما شدیم. هیچ سختگیری در ورود افراد بدون ماسک نداشتن! پرواز ایران ایر بود... از مهماندار خواستم حداقل تذکر بده. با گفتن این جمله که پشت بلندگو گفتن خودش رو راحت کرد. صندلی کناری من آقا که ماسکش زیر بینی بود و خانمش هم کلا نداشت! اینجور آدما رو می دیدم ماسک خودم رو دوتایی می زدم!سرتون رو درد نیارم اسفندماه بود ولی استانبول بشدت سررررد بود. فرداش هم طبق وقت قبلی به دفتر نمایندگی که کار انگشت نگاری رو انجام می داد مراجعه کردیم. همسر از هول اینکه به موقع برسیم یه ساعت زودتر حرکت کرد و الکی اونجا معطل شدیم. علی رغم اینکه پالتو و لباس گرم داشتم چیزی نمونده بود از سرما بشینم اون وسط گریه کنم. گرچه شرکت مربوطه یه شرکت ترک بود که این کار رو به نمایندگی از سفارت کانادا انجام می داد ولی کارکنان، انگلیسی دست و پا شکسته بلد بودن. اصولا ترکها اصلا انگلیسی شون خوب نیست. فارسی بهتر بلد بودن! کار انگشت نگاری انجام شد و به توصیه همسر که دیگه خیالمون راحت شده بود پیاده راه افتادیم سمت هتل. مرز چهل سالگی...ادامه مطلب
ما را در سایت مرز چهل سالگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nil-nila بازدید : 113 تاريخ : دوشنبه 2 خرداد 1401 ساعت: 17:13

سلام به همه دوستان نازنین وبلاگی...بعد از سه هفته از زمان گچ گرفتن پام، به توصیه دکتر رفتم عکس از پام گرفتم که روند درمان رو ببینه. بعد از کلی معطلی و استرس اینکه حالا تو این راهروی کلینیک بیمارستان کرونا نگیرم و ... دکتر عکس رو دید گفت خوبه جابجا نشده و روند درمان اوکی هست ولی هنوز جا داره تا جوش بخوره! خلاصه منم که خسته شده بودم از این پوتین گچی بهش گفتن اصلا دیگه طاقت ندارم . لطفا اینو باز کنین و برام آتل ببندین. گفت اصلا جواب نمیده آتل! ببین خانم این شکستگی شما اسمش هست " جونز" برو راجع بهش بخون که متوجه بشی امکان نداره زودتر از 6 هفته جوش بخوره و بتونی بازش کنی. حتی اگه سایت آخوندها هم گفته باشه می تونی زودتر بازش کنی بخدا قبول می کنم!:)) خلاصه هی چونه زدم که من فقط یه هفته دیگه می تونم تحمل کنم... از دکتر که سه هفته دیگه! دیگه دید کم طاقتم گفت اصن نه حرف من نه حرف شما دو هفته دیگه...حالا اینکه این دو هفته پایانی چطور گذشت و چقدر دپرس شدم بماند. هر بعدازظهر که می شد تایم پیاده روی که نمی تونستم برم بیرون... می نشستم و اشک می ریختم! خیلی دوره بدی بود و بهم سخت گذشت. کارای خونه رو با بدبختی با این پوتین گچی انجام می دادم. فقط شستن سرویس ها رو بعهده اهل خونه گذاشته بودم که البته حسابی حرصم می دادن. یه باره آئینه ها رو تمیز نمی کردن یه روز کف رو درست نمی شستن! خلاصه مشکل جسمی خودم کم نبود... باید کلی هم از کم کاری  و بی خیالی شون حرص می خوردم.در این حین نوبت تزریق واکسن دز دوم هم رسیده بود و سه روز به دنبال دز دوم سینوفارم از این مرکز واکسن به اون مرکز واکسن و همه می گفتن نرسیده هنوز. حالا باید حرص اونم می خوردم که فاصله دز زیاد نشه. تا اینکه مسئولین چولمنگ بالاخره وارد مرز چهل سالگی...ادامه مطلب
ما را در سایت مرز چهل سالگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nil-nila بازدید : 148 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:21